نتایج جستجو برای عبارت :

روزِ سومِ نبودن

دوستانِ عزیزم، درگیرِ یک مسئله ی کاری هستم و با توجه به پیام های شما و انتظارِ شما عزیزانم جهت انتشارِ قسمتِ سومِ سری نوشته های (من تا به امروز)، خودم رو موظف دونستم که اعلام کنم، تنها به دلیلِ اینکه چند روزی درگیرِ مسئله ی کاری هستم، وقت نکردم قسمتِ سوم رو پست کنم ولی خب مطمئنا تا 2 الی 3 روزِ آینده منتشر می کنم. خوشحالم که اینقدر مخاطب جذبِ این سری نوشته ها شده.
باز هم به بزرگی خودتون بنده رو ببخشید که دیر شده.
ممنون 
12/11/1397
17:41
 
پ ن: دلم واسه کافه ی امیر لک زده، همون کافه ی روبروی دانشگاهِ آزاد. به خونمون و دانشگاهمون (دولتی) نیز نزدیک بود و دنج و تاریک. هوا هم که همیشه سرد...
پ ن 2: یه لحظه عمیقاً یاد روزِ آخر افتادم و دلم تنگ شد :) برای زندگیِ اونجا.
نیمه شب گذشته بود. پیام داد: مقابل ایوان طلای امیرالمومنین دعاگوی شما...
اصلا ادامه‌اش رو نمی‌تونستم بخونم. اولش یه ذره گیج بودم. بعدش ناراحت شدم. صبح هم که بیدار شدم دیدم دلم شکسته. 
شب تا صبح خواب دیدم که داریم میریم کربلا ولی هیچ خبری از گرفتاریِ بچه‌داری برای من نیست. در عوض همش باید مراقب بقیه می‌بودم. وسایلشون هی از صندوق عقب ماشین می‌افتاد بیرون.
صبح که بیدار شدم استخوان کتف و دستام از سرمای دیشب یه جوری بودند.‌ خودم رو تو آینه دیدم. گ
امروز دومینمان بود
ریزشِ نزدیک بِ حداکثری داشتیم؛ فقط من ماندم و رِ
بالا و پائین ولنجک را گز کردیم چون هوا برای رفتن بِ وعده گاهِ روزِ اول بیش از حد آلوده بود.
دستِ آخر هم بعد از پشت در های مسجدِ بزرگِ منطقه ماندن راهمان را کشیدیم و رفتیم کنجِ یکی از پارک های بزرگِ حوالی
خودش را بِ ظاهر ندیدیم، اما نمیتوانست خیلی دور باشد...
در ازدحام، گویی احتمالِ بِ سرِ قرار آمدنش بیشتر است!
چیزی کِ مهم است این است کِ وقتی میگوییم هر فلان روز، فلان ساعت، فلان
روز آخر که نمی‌دانستیم روز آخر است به بچه‌ها گفتم نمی‌دانم چرا به دلم افتاده باید تند تند درس‌های فارسی را جلو ببریم. بچهها خندیدند و گفتند ما از زودتر تمام شدن همه درس‌ها استقبال می‌کنیم.
روز آخر که نمی‌دانستیم روز آخر است، بعد از مدرسه رفتم حرم، دلم می‌خواست فلافل بخرم، به رفقایم که زنگ زدم گفتند ما ناهار داریم، فلافل نخر.
به حرم که رسیدم، دور ضریح خلوت بود اما نمی‌دانم چرا با خودم گفتم از دور سلام بدهم بهتر است. _فکر می‌کنم این دو واق
امروز را ۵ نفری رفتیم؛ سین، رِ، میم، زِ، و خودم.
رفتیم نشستیم روی کوه های مشرف بِ شهرِ غبار گرفته یمان.
در جوارِ پنج تن از شاهدانِ پاکِ زمین،
روزِ اولِ اجتماع مان بود،
شروعِ قرارِ درماندگیِ دستِ جمعی مان!
چهار شنبه ها می باید می رفتیم اما این هفته استثناعن سه شنبه را بِ سوگ نشستیم،
از قرارمان بِ این ور قلبم فشرده شده است و روحم سنگینی می کند!
نور از چشم هایم رفته؛ انگار کِ غروبِ یخ زده ی جمعه باشد .
امروز خودش نیامد !
دیشب را تا بامداد بیدار بو
گاهی زندگی، مجال نمی دهد. گاهی محال است که مجال زندگی نمی دهد.   اگر از نقطه ای که تفاوت ظاهری مجال و محال است، بگذریم به دو راهی افکار می رسیم".  بودن" وقتی میسّر است  که باید و نباید رنگ ببازد و هرچه می ماند، صرفاً و  صرفاً موجودیت، " بودن " در معنای حقیقی باشد.  در غیر اینصورت " بودن " و " نبودن " در یک کفه ی ترازو قرار می گیرد.  
اگر "بودن " منوط به "نبودن " است.  هر عقل سلیمی می داند که "نبودن " بهتر از"بودن " است.  اگر" بودن " منوط به " بودن " است.  حافظ می
اگه بخوام یه جمله بنویسم که در عین این که خودش درسته، بتونه وضعیت این روزها رو هم خیلی دقیق شرح بده، کاندیدای اول، این جمله‌س:
" به خودم اومدم و دیدم توی رکعتِ سومِ نمازِ صبحم."
+ تو زندگیم هر دفعه یه بار سنگین رو گذاشتم زمین، بعدش تا مدتی همین‌جوری سرخوش شدم!
متن آهنگ ای وای حمید هیراد
یه چالِ روی گونه ، دو ابروی کمونت
دلم رو میکِشونه ، روزِ وصالمونه
آره روزِ وصالمونه
عشقی که بینمونه ، آره مالِ هر دومونه
میگذره این زمونه ، عشقِ فقط میمونه
عشقِ فقط میمونه
ای وای ای وایِ من ، دلبر زیبایِ من
ادامه مطلب
خسته؛ ولی خوشحال، مثل وقتی که تو بچگی از پارک برمیگشتیم خونه.خسته؛ ولی پر از ذوق، مثل وقتی که چمدون‌هات رو بستی و فردا ۵ صبح بلیط داری. خسته؛ ولی آروم، مثل نفس‌نفس زدن‌های بعد از پایان مسابقه.خسته؛ ولی راضی، مثل تیک زدن اخرین مورد از لیست‌کارهای روزانه در ساعت صفر.خسته؛ ولی امیدوار، مثل نگاهت به آینه بعد از یه روز شلوغ.خسته؛ ولی خوشحال و پر از ذوق و آروم و راضی و امیدوار، مثل لحظه‌ی پایانِ سالِ سومِ پزشکی. به همین سادگی، به همین سرعت، به ه
هر چی بیشتر به پاییز نزدیک میشیم، بیشتر دلم واسه ناکجا تنگ میشه. 
هر روز بیشتر از روزِ قبل.
و هر روز بیشتر از روزِ قبل روی ناخودآگاهی که ازش بی اطلاعم تاثیر میزاره. 
دو سه شبه خوابِ اون شهرِ عجیب و سرماشو خیابونای غریبشو کافه‌های دوست‌داشتنیشو میبینم. 
و هر از گاهی هم با سجاد میشینیم و یکی دو ساعت از اون روزا حرف میزنیم، و میشه ساعت 6 صبح و یک ساعت هم تو جام غلت میزنم و فکرِ روزهای رفته و بعدشم یه خوابِ به درد نخور.
ای بابا. 
این شهرِ گُه آخر روح
و من هرگز فکر نمیکردم
از نظر خودم به این زودی صداهای قدیمی رو بشنوم
وضوحش هم خوبِ
داره کشف میشه اون ادم همیشگی، دوباره
 
چه خوب که به انگیزه ها پی میبرم
به جرات میشه گفت
خوبم.عالی
و کم مونده
و تا پایان چالش راهکار برا موضوعی که توی ذهنمِ پیدا میکنم
...
یه همسفر اتفاقی توی قطار یبار بمن گفت: شوهرم همیشه میگه یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت
و من از خودم میپرسم که چرا که نه؟مگه من چیم ازون کمتره؟
 
یادداشت.به سختی خوابم میبره چون کمرم درد میکن
هر روزی که در آن موقعیّتی وجود داشته باشد که انسان بتواند به صفای نفسِ خود، به نورانیّتِ دلِ خود بپردازد، آن روز، روزِ مغتنم و روزِ عید است. ما برای آبادیِ دنیا همه‌ی تلاشمان را باید به کار ببریم و در این تردیدی نیست امّا برای آبادیِ دل هم باید تلاش کنیم؛ دلمان را باید آباد کنیم. با دلِ آباد است که می‌توان دنیای خوب آفرید؛ دل اگر آباد نبود، دل اگر چرکین بود، دل اگر سیاه و گنهکار بود، تکنولوژی را ممکن است جلو ببرد، و فنّاوری به وضعی که امروز ر
کی میدونه آدما باید چند بار دلتنگ یه چیز بشن تا فراموش کنن؟
به اندازه کلِ دونه های اناری که جلوم بود غصه خوردم ، و چقدر بد شد امروز که اینجوری تموم شد...!
از شنبه منتظرِ امروز بودم ، ولی بدترین روزِ هفته شد...!و کاش یکم شرایط فرق داشت...! یکم...!
من یک رگ بی خیالی دارم که محدود زمان هایی می آید سراغم؛ روزهای مهم، روزهایی که تصمیم توی اون روز سرنوشت سازه دعا دعا میکنم که روزِ رگ بی خیالی م نباشد که بخواهم بدون فکر، بدون در نظر گرفتن تمام تلاش هایم تسلیم شوم و بکشم زیر همه چیز و از آینده اش نترسم.
ماه تو که می‌رسد مشکی دیگر دلگیر نیست
 
ماه تو که می‌رسید، مشکی دلگیر نبود. مشکی، رنگ محبوب کودکی ‌و نوجوانی ما در ماه تو بود. اصلاً پیراهن مشکی ما، پیراهن ماه تو بود. نه دلمان می‌آمد آن پیراهن را به مناسبتی دیگر بپوشیم و نه در ماه تو آن را از تن درمی‌آوردیم. راست راستکی در آن روزها، مشکی رنگ عشق و رنگ هویت ما بود. اصلاً انگار با این رنگ، با یکدیگر و با دیگرانی ‌که ممکن بود نبینیم‌شان، حرف می‌زدیم. مشکی، زبان حال ما بود.
 
ماه تو که می‌رسید،
امروز روزِ رشت بود. رشت رو به چند دلیل دوست دارم. مهم‌ترین اتفاق‌های مهم‌ترین دوران زندگی‌م (یعنی دوران دانشجویی) توی این شهر برام رخ داد. آشنایی با آدم‌های مهمی که هنوز هم آدم‌های مهم زندگی‌م‌اند تو کافه‌های این شهر اتفاق افتاد. عشق، نفرت، خنده، اشک و حس‌های متنوع و متناقضی رو توی این شهر تجربه کردم. و گمان کنم هیچ شهری توی ایران نتونه جاش رو بگیره. هیچ شهری نیست که بوی کباب و ماهی و بارون و دریا و هزار عطر دیگه رو یجا داشته باشه. چنین شه
خدا به موسی گفت: ده روز دیگه پیشم بمون!
موسی گفت: چشم
وقتی موسی برگشت پیش همراهاش، دید که اونا همراه نبودن. از همراه نبودن همراهاش ناراحت شد ولی...
ولی ده روز خدا همراهش بود، پس از تنها موندنش ناراحت نشد!
ده روز موسی تنها بود.
ده روز موسی با خدا تنها بود.
خدا موسی رو خیلی دوست داشت.
کاش بدانی، وقت نبودن هاتت
چگونه  گلهای قالی ، زیر ردقدم هایم 
تاب نمی آورد
 وچشمانم ، چگونه
حرکت کند عقربه هارا نفرین می کند
وقت نبودن هایت
حتی سینیِ فنجان قهوه
به دنبال سهم فنجان تو میگردد
کاش می دانستی
وقتی دیدنت ، دور می شود و دیر
دلتنگی ،چه طعم  تلخ دارد  
 
کاش بدانی، وقت نبودن هایت
چگونه  گلهای قالی ، زیر ردقدم هایم 
تاب نمی آورد
 وچشمانم ، چگونه
حرکت کند عقربه هارا نفرین می کند
وقت نبودن هایت
حتی سینیِ فنجان قهوه
به دنبال سهم فنجان تو میگردد
کاش می دانستی
وقتی دیدنت ، دور می شود و دیر
دلتنگی ،چه طعم  تلخ دارد  
 
باختن چقدر دلچسب است. گویی از وزن تن من چیزی کم می شود. ما به این جهان آمده ایم تا ببازیم. تا چیزی  را از دست بدهیم. حتی چیزی را که هرگز نداشته ایم. من از درخت آزادترم و از آزادی کمی آزادتر. من از خودم کمی من ترم و همین باعث میشود با خودم کمی بیگانه باشم. گویی از آغاز نبودم.
 وقتی که زاده شدم شکلی از عدم پا به این جهان گذاشت که اندکی بیگانه بود و می گریست. زیرا نبودن من تمام عرصه های زندگی ام را در خود داشت و چهره اش شبیه خودم بود. 
از مزایای تیچر نبودن همین بس که اگر تنبلیت اومد و نخواستی بری با غیبت تو یه دونه دانش آموز اتفاق خاصی نمیفته ولی غیبت تیچر اشتباه بزرگیه و نمیتونی تنبلی کنی و نری مثل همین دیروز که بنده داشتم از خستگی پرپر میشدم اما چاره ای نداشتم جز این که خودمو جمع و جور کنم و برم سر کلاس. البته خوبیش اینه که میرم سر کلاس کلا یادم می‌ره چقدر خسته بودم و با انرژی ام باز جای شکرش باقیه 
هیچوقت هیچ چیز رابی جواب نگذارجواب نگاه مهربان رابالبخندجواب دورنگی راباخلوصجواب مسئولیت راباوجدانجواب خشم راباصبوریجواب گناه رابا بخشش...
 
افکار منفی مثل  حسادت، نفرت و خشم نسبت به دیگرانمثل این است که زهر بخوریم اما امیدوار باشیم دیگران بمیرند...
 
پولدار بودن یا نبودن،ازدواج کردن یا نکردن،درس خوندن یا نخوندن، 
خوشگل بودن یا نبودن، مساله این نیست،مساله خوشحال زندگی کردنه! لذت بردن!
✍ مرحومِ حق شناس این چله را از آیت الله بروجردی آموخته بود و میگفت هر کس چله را با آداب و شرایطش انجام دهد استجابتِ دعایش رد خور ندارد. البته اگر مواظبت بر ترکِ گناه نباشد، هیچ تضمینی برای اثرگذاریِ چله وجود ندارد.
➕ حتی اگر حاجت، به خیر و صلاحمان نباشد به شکلی ما را متوجه خواهند کرد و با این وجود اگر اصرار بر حاجت داشته باشیم، حاجتمان را خواهند داد اما امکان دارد عوارضِ ماورائی به همراه داشته باشد.
روشِ چله1. الله اکبر (صد بار)2. قرائتِ لعن + س
حلول ماه مبارک رمضان،مبااااااااارک
ختمِ سوره ی حمد جهتِ دفعِ بلا و دشمن ، و رسیدن به حاجات و خواسته ها .
از روزِ شنبه ( اوّلِ ماهِ مبـارک رمضان ) به این ترتیب شروع کنید :
۱- شنبه 70 بار
۲- یکشنبه 60 بار
۳- دوشنبه 50 بار
۴-سه شنبه 40 بار
۵- چهارشنبه 30 بار
۶- پنج شنبه 20 بار
۷- روز جمعه 10 بار
حاجت روا ان شاالله....
#بودن_یا_نبودن
درهای شب را بستهحواسم را در  چادر شب پیچاندهاماچه بی قرارم باز امشب!دلم،دلم آکنده از هیاهودم به دم آکنده ام از حسی که می دانم و نمی دانم چیست!  امشب سرشار  از انبوه دلشوره های آشنا رقص هزاران سایه طنین آشنای یک صدا! چه کشنده است مرز بین بودن و نبودن ها!تنهایم اگردلم از چه بی قرار است امشب!
گاهی می ترسم از خودم!گاهی فرار می کنم از آنکه می دانم هست،و نیست اما دیگر در این روزها کنارم! گاهی دروغ می گویم که نیست آنکه رفته و رفته تا که
اگر دیدید سوپاپی در خودرو سوراخ شده توجه کنید سوراخ شده نه اینکه کج شده، چند دلیل دارد که عبارتند از :
۱_خوب نبودن جنس سوپاپ 
اگر جنس سوپاپ خوب نباشد امکان سوراخ شدن سوپاپ در لبه ها یا وسط سوپاپ هست ولی ایا ممکن هست جنس سوپاپ خوب باشد ولی سوراخ شود در جواب باید گفت بله که شامل بقیه دلیل ها می شود که در ادامه ذکر می شود .
۲_ رد کردن تایم
۳_ اگر سوپاپ هوا سوراخ باشد ممکن هست اشغالی در لای سوپاپ باعث سوراخ شدن سوپاپ شود .
۴_ اب بندی نبودن سوپاپ ها ، سیت
به نام نامی الله
بودن‌هایم در میان کوهی از نبودن‌ها گم شد، ناپیدایی که سخت پیدا می‌شود.
به دنبال ارزش بودن راهی ناهموار را برای رسیدن شروع کردم، اما در آخر جایی
برایش نیافتم.
ناامید و نالایق، با سری افتاده از شرم حضور با کوله‌باری از غم‌های بیشتر شده
راه برگشت در پیش گرفتم، اما انگار در تقدیرم برگشت نقاشی نشده بود. جایی
را که آخر راه با چشم‌های خسته می‌پنداشتم،فریبی از جنس خطای قلبی‌ام بود
که اگر به عقب برمی‌گشتم خطایی بزرگ‌تر را به دو
گاهی آدم میخواد خودش رو برای آدمی ناشناس معنا کنه.
گاهی هم میخواد برای همه‌ی به ظاهر آشنا‌ها بی‌معنی بشه.
زمانی عجیب میشه که بخواد همزمان این دو اتفاق رخ بده.
اونوقت فقط نبودن هست که این دو شرط رو ارضا میکنه.
نبودن یا عدم...عدم کلمه بهتریه...کاش میشد معدوم شد...هم در زمان و هم در مکان.
گاهی هم میشه که خودتو رو نمیشناسی.حس میکنی این بدن و این روح هیچگاه همراه هم یک انسان رو تشکیل ندادن.شاید اون موقع به کمک بقیه نیاز داشته باشی...تا معنات کنن...برای خ
خوش اومدی به دنیا نفس من..
فرشته کوچولوی بهشتی..
یه ماه زودتر زمینی شدی
و حالا دو روزِ کنارت عشق میکنیم..
هنوز باورم نمیشه میتونم بغلت کنم.. نگاهت کنم..
زندگی منی..
زهراسادات قشنگم..
لحظه لحظه خداروشکر میکنم که تا اینجا هوامونو حسابی داشته..
دوستت دارم.. قد تموم دنیا..
.
به تاریخ تولدت چهارشنبه.هفده.بهمن.نودوهفت.
گاهی آدم ها دلگیرند و دلتنگ وآرام میخزند کنج اتاقشان...
وگاهی آنقدر دلتنگ که اگر آدم ها بدانند از نبودن هایشان خجالت میکشند
من هم دلتنگم، دلتنگ کسی که نه آمدنی است و نه رفتنی و نه فراموش شدنی 
و من چه دل بزرگ و سختی دارم که مدت هاست پای نبودن هایش مانده ام ....اما ،اما ،ای کاش بداند که چقدر سخت است ...
غذا که می خورم به یکباره یادش می افتم 
بغض می کنم با همان لقمه ی در دهانم ...
اشک های دانه درشت در چشمانم جمع می شوند ...همه به 
من نگاه میکنند ولی خودم ر
دانش آموز هم نیستیم یه سنجاق سری گل سری چیزی بهمون بدن واسه اینکه اسممون فاطمه ست...
ولادت حضرت فاطمه مباااارک
روز مامانای مهربونتون مبارک :)
روز مامانایی که پیشمون نیستن ، مامان بزرگ ها ، روحشون شاد:)))
روزِت مبارک شومارِ عزیزم انشالله تنت همیشه سلامت باشه :) اقلیماا❤
روزِ بانوان مهربان هم مبارک:))))
خدا بحق حضرت فاطمه عاقبت هممون رو بخیر کنه :) 
یادم باشه خیلی از کسایی که در برابرشون حس مدیون بودن و کم بودن داشتم و فک میکردم بهم دارن لطف میکنن اشتباه میکردم...
جز در موارد معدود در دنیا... در باقی موارد و روابط هیییچ گربه ای برای رضای خدا موش نمیگیره...
 به عبارت بهتر هیچ کس بدون نظر گرفتن منافع خودش کاری نمیکنه و خودش رو قربانی نمیکنه...
دیگه هیچ وقت عذاب نمی کشم از حس کم بودن و مورد عنایت بودن از استاد و دوست و بقیه....
جای دولا راست شدن و تشکر کردن باید حقمو بگیرم با خجالتی نبودن و شل و ول ن
محبوبم!دور تا دور یاد تو را پاییز گرفته. بحران نبودن تو آشکار شده. کاش می‌توانستم تنهایی‌ام را بیاورم کنارِ تنهایی شما. پاییز به پهلویِ یاد شما نشسته و خیره شده به دور دست‌ها، به روزگاری کبود.من همه چیز را باور می‌کنم جز اینکه پاییز رد شود و روزگار بی‌تو بهار شود. یکی می‌گفت تو را دیده‌اند توده‌ای ابر شده‌ای و می‌خواهی بباری. یکی می‌گفت تو را دیده‌اند که ماه شده‌ای و دور از ما در آنجای آسمانی.ای بادهای شرقی بر روزهای من بوزید که پاییز ب
خسته ام، خیلی..
.
.
.
" فردا سراغ من، بیایک روزِ، زیبا سراغ من، بیا
امروز از هم گسستم اگهبال و پر شکستم وبه پرتگاه غم رسیده گام‌های من"
.
.
.
«دست میزنمپا میزنمدل رو به دریا میزنمگاهی به پسگاهی به پیشگاهی هم درجا میزنم"
.
.
.
" آدم بدون غم، نمیشهراه بی پیچ‌و‌خم، نمیشهآرزوی کم، نداریمآرزو که کم، نمیشه"
عشق هم راز غریبی ست در این  ظلمت شب
مرگ غمناک شکوفهز تگرگ،
خواهش کاهن یک معبد دوراز  کلیسای همان نزدیکی!
دزد راوحشت از بیداری!
بیمِ  ماریاز آلودگی طعمه به سم
روزِ وارونه که شب را ماند !
به کجا می رسدمخواب و خیال؟ 
به کجا می بردم دزد دریایی وجدان هرشب؟!
به کجا می کِشدم ؟!خوابِ آلودهِ به سنگینی سرب
آفرین  باد  به گلدسته مسجد که مرا کرد بیدارزخواب غم دوشین غریب
     #پروین_اسحاقی
جهت خواندن اشعارم به این آدرس سر بزنید parvin58.blog.ir
من مطمئنم
یه روز میاد
که هیچکس از رفتن پیش مشاور و روانشناس خجالت نمی کشه،
هیچکس بخاطر مراجعه به تراپیست ”دیوونه” و ”روانی” خطاب نمیشه،
هیچ کس سفره دلشو پیش صغری خانوم و اصغر آقا و سکینه خانوم باز نمیکنه تا راهکارهایی که به کار خودشون هم نیومده، به خوردش بدن.

من مطمئنم
یه روز میاد
که کسی به رواندرمانگر نمیگه ”دکترِ دیوونه ها”
کسی یواشکی نمیره مشاوره‌‌‌
کسی نمیگه ”روانشناسا از همه دیوونه ترن” یا ”من خودم یه پا روانشناس و روانکاوم”

م
اصلا نمی فهمیدم چرا فکر می کنه خودش نبودن، ما رو بیشتر به هم وصل می کنه. من خودشو دوست داشتم...
حالا بعد دو سال از دو سال بودن توی یه رابطه ی هزاران چرا و بالاخره فهمیدن اینکه چطوری دنیا رو می دید، یکی بیاد مهسای قدیمی رو پیدا کنه باز.
یکی بیاد به من بفهمونه که حالا چرا فکر می کنی خودت نبودن بیشتر تو رو به اونکه دوست داری نزدیک می کنه؟
اگه قراره تو، تو باشی. توی رابطه ای باشی که شکوفا شی و بیشتر و بیشتر خودتو کشف کنی... چرا چیزی جز خودت بودن باید به
پیام  فرستاده واسه همیشه  داره میره ،  میره  جایی که آسمونش  وقتی شبِ من آسمون بالا سرم روزِ، میره  جایی که هیچ وقت نمیبینمش ،هیچ وقت ...
خواستم بگم میشه نری؟؟ خواستم بگم من و باقی دوستات 
 به دَرَک  ،تو که عاشق مامانت بودی اون چی لعنتی ...
ولی نگفتم فقط آرزوی موفقیتت واسش کردم.
دلم گرفته:(  
یادداشت شماره ۱۱
دختر که باشی;
درسته که همیشه
 دلت
 به وجودِ یه مرد قرصه!
که اگه نباشه;
تصمیم های زندگیت با شک و شبهه پیش میره!
پدرکه نباشه
نگهبون که نباشه
یابهتربگم دلت که قرص نباشه
ممکنه اشتباه بری راهو;درست!
پدرکه نباشه امنیتِ خونه نیست;درست!
ولی همیشه خدا یه روزی یه جایی
یه مرد جاش برات جایگزین میکنه
که باز دلت قرص بمونه!
که اون مرد میتونه برادرت باشه
یا حتی همسرت!
ولی مادر که نباشه
هیچکس نیست که براش ناز کنی
و برات فدا بشه...
مادر که نباشه 
هیچکس نیست که براش
کد سی تشخیص اول بودن یا نبودن یک عدد
کد سی تشخیص اول بودن یا نبودن یک عدد طریقه کار برنامه بدین صورت است که ابتدا از کاربر عدد را دریافت کرده و سپس اول بودن یا نبودن آن را اعلام می نماید. برای مشاهده نتایج کافیست کد را کامپایل و سپس در نرم افزار Run نمایید. ...دریافت فایل
منفعت شد گور دنیای جدید
اینچنین وضعی جهان هرگز ندید
روزِ روشن قتل و غارت میکنند
باج خواهی های شیطان شد شدید
خادمان مسلمین از قاتلان
آسمان لو داد شرّ و مکر و کید
در تمام عالم ایران مستقل
بر مواضع مانده محکم چون حدید
گشته اند همدست هم بر ضدّ او
نام حق ناحق بلرزاند چو بید
اربعین پیغام باهم بودن است
کربلا اوجی که باید رفت و دید .
#احمد_یزدانی
#کربلا 
#اربعین 
#بین_الحرمین
.
میانِ آدم و ابلیس جو ازل سے چھڑا
وہ معرکہ ہے ابھی تک زمیں پر برپا
ہر ایک دور میں حق والے جان دیتے رہے
ہر ایک دور میں حق خوں سے سرخرو ٹھہرا
ڈٹے رہے سر میدانِ حق نبی لیکن
یہ جنگ پہنچی سرِ کربلا تو راز کھلا
نشانِ ہمت و صبر و رضا ہے نام حسین
مقاومت کا ہے مظہر زمینِ کرب و بلا
زمینِ کرب و بلا ہے، زمین عالم کی
ہر ایک روز ہے مانند روزِ عاشورا
ادامه مطلب
میانِ آدم و ابلیس جو ازل سے چھڑا
وہ معرکہ ہے ابھی تک زمیں پر برپا
ہر ایک دور میں حق والے جان دیتے رہے
ہر ایک دور میں حق خوں سے سرخرو ٹھہرا
ڈٹے رہے سر میدانِ حق نبی لیکن
یہ جنگ پہنچی سرِ کربلا تو راز کھلا
نشانِ ہمت و صبر و رضا ہے نام حسین
مقاومت کا ہے مظہر زمینِ کرب و بلا
زمینِ کرب و بلا ہے، زمین عالم کی
ہر ایک روز ہے مانند روزِ عاشورا
ادامه مطلب
 
در برنامه‌ریزی‌ام بود که در ماه رمضان در مورد این کتاب بنویسم. در مورد قدرت بی‌نظیر نجف در بکارگیری کلمات... ولی اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که نبودن نجف دریابندری عزیز و بزرگ عاملی باشد برای این نوشتن.
یادم می‌آید در یکی از کتاب‌هایی که از بلقیس سلیمانی خواندم، جمله‌ای بود با این مفهوم که همه جان‌ها با هم برابر نیستند، و امروز که این خبر را شنیدم، احساس از دست دادن یک شخص را نداشتم؛ فقدانی بسیار وسیع‌تر و ناراحتی بسیار عمیقی را تجربه کرد
دوستان عزیز, مشاهده این حقیقت برای شما آسان است که هر عیبی ممکن است زیانهای بزرگی برای دارنده آن و حتی اغلب برای دیگران به بار آورد.
به هر تقدیر, در میان عیبهای ما آدمیان, به عقیده من, خشم و غضب بیش از همه عیبهای دیگر زمام اختیار ما را به دست هوی و هوس میسپارد و ما را با خطرات بزرگ مواجه میدارد, زیرا خشم چیزی به جز یک هیجان ناگهانی ناشی از مواجه شدن با مخالفت نیست که عقل را زایل میسازد, پرده ای تاریک به پیش دیدگان جان میکشد و آتش بغض و کینه در دل می
از وقتی فهمیدم جلسات هماهنگی و بارش فکری و بحث و گفتگومون جزو حساب کتابهای حقوقی و درآمدی قرار نمیگیره کلا انگیزه شرکت در جلسات رو از دست داده‌م!
میدونم از خلوص نیت به دوره، ولی آخه خداوکیلی بدون هییییچگونه منفعت مادی و معنوی، چطوری باید خودم رو راضی کنم که بعد از یک روزِ فوق سخت در خانه تکانی و در شرایطی که هنوز آشپزخونه‌م رو هواست و یه عالمه کارِ فوقِ ضروری باقی مونده، در آخرین صبحِ غیرِ تعطیل سال پاشم برم جلسه که پیک نوروزی و مشقِ عید دری
روزهای سرد افسرده‌کننده‌اند. چون مجبورت می‌کنند به درون خودت برگردی، یک گوشه کِز کنی و تنها باشی. 
از روزهای سرد متنفرم. از تمام روزهای سردی که اتفاقات دشوار زندگی‌م توشون افتاده متنفرم. از امروز.  
× لطفاً دعا کنید برای مادرم. 
میخواهمتمثل رود که دریا رامثل ابر که رعد را، که برق رامثل شاخه که پرنده را، مثل پرنده که شاخه را
معنای بودنی، معنای جاودانگیهمیشگی و هر لحظه تازهتولد و مرگپیوند ناپیوستنیهاست لبخندتآن لحظه که شعله میکشد اشک در چشمانت
و بغض در گلویت
و آن لحظه که پسش میزنی
جان منست که بر لب می آید و بر نمی آید، از تنی که غوطه میخورد میان دریا
و نمیداند میماند یا میرود، و زندگی دیگری را ورای بودن و نبودن تجربه میکند
میخواهمت بیش از زندگی، ورای بودن و نبودن
اینه
دو روز پیش هشت صدمین روزِ آسمانم بود. آسمانی که در گوشه گوشه‌یِ وجودش خاطراتم ریشه کرده است. آسمانی که شده است تکه‌ای  از وجودم. آسمانی که همیشه رنگش آبی فیروزه‌ایست. آسمانی که خیالش در عالمم پهن شده است.
آسمان من همیشه جایِ قدم‌هایِ رفقایی چون شماست. هیچ وقت به پاک کردن یا رها کردنش فکر هم نکرده‌ام ؛ تهِ تهش من می‌مانم و خیالِ آبیِ آسمانم.
اما حالا که مناسبت جور است ، دوست دارم کمی بیشتر بدانم که:
نگارندۀ آسمان را چه جور شخصیتی می‌بینید؟
«
وقت بیدارباش بود؛ مثل همیشه، ساعت پنج صبح، چکشی را بر باریکه‌ای از آهن که بیرون ساختمان فرماندهی اردوگاه آویزان بود، می‌کوبیدند. طنین پیاپی زنگ از ورای جام پنجره‌ها که دو بند انگشت یخ روی آنها را پوشانیده بود، به زحمت شنیده می‌شد و بی‌درنگ فرو می‌مرد. بیرون هوا سرد بود و نگهبان کوبیدن چکش را زیاد طول نداد.
صدا بند آمد. پشت پنجره‌ها هوا به سیاهی قیر بود، درست به همان سیاهی نیمه‌شب که شوخوف از خواب بیدار شده بود تا به آبریزگاه برود. اما حا
اگه یچیزی رو بفهمی تقریبا تو هر ابعادی میشه پیاده اش کرد
یعنی اصلا مهم نیست پولدار باشی یا فقیر
تیپی که میزنی به سلیقه ات و طرز تفکرت ربط داره
اگه تناسب اندام برات مهمه
میتونی دوتا دمبل بخری
میتونی غذات رو منظم کنی
و براتی یه هیکل مناسب توی خونه برای خودت بسازی
و هیچ ربطی به پول داشتن یا نداشتن نداره
اگه میخوای اخلاق خوبی داشته باشی
سعی کن روی مزخرف بودنات کار کنی و اونا رو بذاری کنار
و اینم هیچ ربطی به پولدار بودن یا نبودنت نداره
شاید لذت برد
اسم یه کتاب قصه‌ی معروفِ زمان کودکیمون‌ بود. یه تراژدی دردناک. شما هم اونو داشتید؟
جزء به جزء با تموم نقاشیاش عین روزِ روشن یادمه. اینقدر موقع خوندنش ناراحت می‌شدم که دلم می‌خو‌است بپرم توی قصه و اون دختر عوضیه رو یه کتک اساسی بزمم؛ بعدم به اون آقای شاهراده بگم چطور اینقدر خر بودی :)) بعدم اون دختر مظلوم رو بغل کنم و یه دل سیر برای همه‌ی بغضاش گریه کنم...
می‌خواستم‌ ببینم توی همین روزا، کسی‌ از شما با درشکه‌‌‌ی زیباش قصد نداره بره شهر؟ اگ
206 (تیپ 2،3،5،6 و SD) ، پراید، پژو 405، پژو پارس، سمند و تندر 90 ( ال90 ):مصرف بالای سوخت در اغلب خودروها دلایل مشابهی دارند که عبارتند از:1. وجود نقص در هر یک از قسمتهای موتور که وظیفه هوا رسانی به موتور را دارند، مثل فیلتر هوا. تعویض به موقع فیلتر هوا، هرچند کم هزینه است، ولی تأثیر بسزایی در کاهش مصرف سوخت دارد.2. وجود نقص در هر یک از قسمتهای موتور که وظیفه تراکم، جرقه زنی و انفجار و تخلیه را دارند. مثل تنظیم نبودن زمان بندی باز و بسته شدن سوپاپها (تایم م
  206 (تیپ 2،3،5،6 و SD) ، پراید، پژو 405، پژو پارس، سمند و تندر 90 ( ال90 ):مصرف بالای سوخت در اغلب خودروها دلایل مشابهی دارند که عبارتند از:1. وجود نقص در هر یک از قسمتهای موتور که وظیفه هوا رسانی به موتور را دارند، مثل فیلتر هوا. تعویض به موقع فیلتر هوا، هرچند کم هزینه است، ولی تأثیر بسزایی در کاهش مصرف سوخت دارد.2. وجود نقص در هر یک از قسمتهای موتور که وظیفه تراکم، جرقه زنی و انفجار و تخلیه را دارند. مثل تنظیم نبودن زمان بندی باز و بسته شدن سوپاپها (تایم
ای سرزمین! کدام فرزندها، در کدام نسل، تو را آزاد، آباد و سربلند، با چشمانِ باور خود خواهند دید؟
ای مادرِ ما، ایران! جانِ زخمیِ تو، در کدام روزِ هفته التیام خواهد پذیرفت؟
چشمان ما به راهِ عافیت تو سفید شد؛ ای ما نثار عافیتِ تو
| محمود دولت آبادی |
درست وقتیکه فکر میکردم همه چی تموم شده دیگه بهش فکر نمیکنم و در واقع ایول چقدر خوبه عاشق نبودن اسیر نبودن و ... دیشب خوابشو دیدم!! ولی یه فرقی بود بین این خواب با خواب های قبلی! قبلا که خوابشو میدیدم همه چی خوب بود عین قبلنا انگار ناخودآگاهم نپذیرفته بود نبودنش رو ولی دیشب واقعیتو خواب دیدم همونجوری که هست همونجوری که باید ببینم :) چندوقت پیشا یه متنی رو خوندم از کسیکه چندسال پیش دقیقا تو نقطه ای بوده که من الان هستم و دقیقا اونم همین مراحلو گذر
قرآن کریم بارها بر شاعر نبودن پیامبر(ص) و شعر نبودن خود تاکید کرده است. اگر شعر را در تعریف قدیمی آن، سخنی موزون و مقفّا بدانیم که هماهنگی وزن و تطابق قافیه ها و تقارن مصراعها از ویژگی های اصلی آن است، به راحتی معلوم است که قرآن دیوان شعر نبوده و سوره های آن شعر نیستند؛ امّا آیا با تعریف جدید شعر که موارد پیش گفته در آن ضرورت نداشته و در عوض به موسیقی درونی و پیوند افقی و عمودی و عمقی (به تعبیر بهتر: خطّی و سطحی و حجمی) در آن تاکید بیشتری می ورزد و
روزِ میلاد منست
آمده‌ام دست کشم
به سر و روی عرق کرده‌ی دنیای خودم
سختمه ولی مرتب خودمو دلداری میدم میگم محیا قوی باش .. تو با این چیزا کم نمیاری .. اینا رو به جون میخری که آخرش وقتی یه آدم درجه یک شدی، کلی داستان واسه تعریف کردن داشته باشی.
من میدونم باورِ من خیلی قوی تر از اون شیش قلم قرصیه که دکتر بهم داد. من میدونم وقتی خودم بخوام رویامو بسازم، شاید روزی صدبار فکر خودکشی بزنه به سرم ولی آخرش موفق میشم.
میخوام رو پاهای خودم وایسم
من و این سگ سی
روزی چند بار تصمیم می‌گیرم آن صفحه‌ی کپک زده‌ی متروک مانده‌ی بی‌مصرف را برای همیشه ببندم و تمامش کنم اما یک چیزی مرا به آن‌جا وصل کرده است. یک چیزی به جز تو. گفته بودم اگر مانده‌ام فقط به خاطر تو مانده‌ام، دروغ نگفتم؛ اما چیزی که نمی‌گذارد آن صفحه را ببندم، حتا اگر تو هم دیگر آن‌جا نباشی آن عدد مزخرف بالای صفحه است. ۶۵۵ پست ناقابل. ۶۵۵ عکس در شش سال که خدا می‌داند هر کدامشان چقدر وقتم را گرفته. امروز رفته بودم آن قدیمی‌ها را نگاه می‌کرد
بازگشتِ تو خوب است، امّا، دیگر اسمی از آن زن نیاور!
هر زنی بود فرقی ندارد، بعد از این اسمی اصلاّ نیاور!
گرچه خورشیدِ بی‌آسمانم، می‌توانم درخشان بمانم
هی نگو اسم معشوقه‌ات را! ماه در روزِ روشن نیاور!
من فقط دوستت دارم و بس؛ خواهشی هم ندارم جز این که:
ماجراهای بی‌قیدی‌ات را، گوشه‌ی حُرمتِ من نیاور!
این‌همه گل که دیدی و چیدی، شک ندارم که حتماً شنیدی:
عطرِ مریم فقط ماندگار است؛ بی‌خودی لاله سوسن نیاور
یوسفِ بی‌ملاقاتیِ من! - گرچه با دست‌های
از امروز فرجه ها شروع شد و برگشتم خونه.
تو اتوبوس یه لحظه به خودم اومدم و دیدم دستمو گذاشتم جلو دهنم و دارم جلو اشکایی که بی اجازه میریختن رو میگیرم.
دغدغه هام دیگه مهم نیستند،یا اینکه کمرنگ شدن واسم... شایدم یادم رفته؟!
نمیدونم؛ ولی اینو مطمئنم من اونی نیستم که میخواستم.
از سطحی شدن متنفرممم!!!
.
.
.
ما آدما به نبودن ها عادت میکنیم.راسته که زمان همه چیز رو حل میکنه.
با اینکه هنوز بعد دو سال مامان غر میزنه که چرا گذاشتی رفتی؟من چقدر بدشانسم که دختر
گاهی آدم نمی‌داند باید به کسی که نیست وفادار بماند یا نه؛
اگر عهد‌های قدیم را بشکنی چه فرقی با او داری؟
اگر پای قول و قرار‌ها بمانی، اصلا می‌شود یک طرفه پای قول و قرار‌ها ماند؟
فکر می‌کنم از یک جایی به بعد ما به آدم ِ رفته وفادار نیستیم، بلکه به خودمان وفادار می‌مانیم؛
رو‌به‌رو شدن با این حقیقت که آن‌ حرف‌ها همه‌اش باد هوا بوده، که شاید بیشترشان دروغ بوده، کار هر کسی نیست.
از یک جایی به بعد ما اصلا نمی‌دانیم چرا و به چه کسی وفادار ماند
بچه کوچولو هاتان را خوب مراقبت کنید. چون وختی میارینشان درمانگاه و ما میبریمشان رو ترازو و اندازه شان میگیریم، وختی آزمایش ادرارشان را میخوانیم و نیتریت مثبت اند با یک جرم ناشایع، وختی آنمیک اند، وختی شُل و وِل و خسته و تب دارند، وختی میگویید از نه ماهگی که گذاشتیمشان مهد مولتی ویتامین و فروسولفاتشان را یادمان شده است (مشهدی ها یادشون نمیره، یادشون میشه. مثل شمالی ها که دعوا نمیکنن، دعوا میگیرن). آره وختی میگویید غذا نمیخورد، شیر نمیخورد،
او ظالم بود 
دیگر شُده بود عادت ما
دیگر جایِ شکایتی انگار نبود
در بین مردم فقط به اندازه ی حرف و حدیثی جای داشت و نقل غیبتها 
 
کم کم، کم کم
زندگی که جریان داشت
بُرد با خودش به دنبال جریانِ ...نبودن.. 
 
..... و دیگر واقعا نبود
هیچ حسی هم انگار نبود و انگار مینمود به نبودن نیز
انگار....
 
عِـــشق.. 
 
شده است طعمه ی حرف
حرفِ دوست داشتن 
و انگاری از هوس
 
 
...ادامه دارد..
او ظالم بود
و عشق سکوت کرد به حُرمتش 
برای بقایی انفرادی 
اما
فقط بقاء..
 
   او بهان
یه کلبه‌ی سرد و مرطوب، یا حتی یه خونه‌ی نمور ِتاریک که گوشه‌ی شهر افتاده. وقتی عین چی داره بارون می‌آد و همه‌ی جوارح آدم تیر میکشه از درد و اونجاست که خاطره مثه فواره می‌زنه بیرون از همه جای وجودِ آدم. از همه چیز. خاطره‌ی چیزهای تموم شده. پری از آرزوهای نرسیده و لحظه‌های نداشته. دردِ ناشی از ادامه دار نبودنِ اون لحظه‌هایی که تجربه کردی. و حسرتِ لحظه‌هایی که هیچ‌وقت نداشتی.‌ همه‌چی تموم می‌شه به یکباره. قبل اینکه بفهمی چی شده و کی اتفاق
دوستاش گفتن بیا بریم استخر . منم ( با کمی بی رغبتی ) قبول کردم که محمد حسین و رقیه رو نگه دارم . توی دیار غربت این تفریح ها براش لازمه . اما بعدا اومد بهم گفت بهشون گفتم نمیام . هم خوش حال شدم که روزِ جمعه ای کنار هم هستیم و هم ناراحت که مزاحمِ برنامه ی استخرش شدم .
اما شبش خودمون رفتیم بیرون . وقتی داشتیم بر می گشتیم بهم گفت : " امشب خیلی خوش گذشت " . نمی دونه که این جمله و امثالِ اون از صد تا " دوستت دارم " هم به من بیشتر انرژی می ده ...
+ در مورد عنوان : الب
شاعر مهدی زراعتی این بار گفتم از چه دلم غرق ماتم استگفتا عزای مادر سادات عالم استباید دوباره کار خود از سر بگیرمُمثل همیشه اذن ز حیدر بگیرمُزان پس وضو ز چشمه ی کوثر بگیرمُرخصت به ذکر نام تو مادر بگیرمُکودک صفت به مادری ات عشق می کنمکودک نشد به نوکری ات عشق می کنمعطری که از حوالی جنت رسیده ایموجی که تا کرانه ی عصمت رسیده ایسیبی که بر درخت نبوت رسیده ایچون لشکری که بهر ولایت رسیده اینُه سال با پیمبر و نُه سال با علیدادی به هر دوشان زِ ازل دستِ
    شرح_دروس_معرفت_نفس 
    استاد_صمدی_آملی
*********************************
  خوب،میخواهی به حیاتِ انسانی برسی؟
  به اذن او بباید رهنمون را          
  بگیرد چهار مرغ گونه گون را
  می خواهی حیات انسانی را پیدا کنی، راهی جز پرسیدنِ از حقیقتِ عالم نداری؛ باید بپرسی راهِ رسیدنِ به حیاتِ انسانی چیست؟ چون دیگران نمی دانند؛ مکاتب مادّی نمی توانند به من و شما راهِ حیاتِ انسانی را نشان دهند. 
  چه کسی باید من و شما را راهنمائی کند؟ 
  «به اذن او بباید رهنمون را»، 
 
بعضی‌ها تاریخ را تحریف می‌کنند؛ آن سالی که بنده رئیس‌جمهور بودم و رفتم سازمان ملل، یک خبرنگار معروفِ آن روزِ آمریکا، در سازمان ملل با بنده مصاحبه کرد و گفت: از وقتی که جوان‌های شما رفتند سفارت را گرفتند، بین ایران و آمریکا اختلاف شد. این تحریفِ تاریخ است. اختلاف بین ملّت ایران و آمریکا از بیست‌وهشتم مرداد، حتّی قبل از بیست‌وهشتم مرداد شروع شد.
۱۳۹۸/۸/۱۲- رهبر انقلاب
فاطمه‌زهرا رو بردم بیرون بچرخیم. اول رفتیم امام‌زاده‌ای که چسبیده به دیوار محوطه مجتمع مامان‌اینا. 
رفتم زیارت. یادم اومد امروز وسطِ سلامِ نمازم، چقدر هوسِ زیارتِ بی‌بی رو کرده بودم.
دلم باز شد... این امام‌زاده هم یک خانومه...
و من سه بار گفتم: صلی الله علیک یا اباعبدالله.
بعد با فاطمه‌زهرا برگشتیم "محبّته"
چند دقیقه بازی کردیم. خندیدیم. درخت و سبزه دیدیم.
و تا در خانه دویدیم چون زینب بیدار شده بود.
به فاطمه‌زهرا گفتم: اینطوری می‌خواستی بر
#نکات_طراحی_PCBبرای طراحی ترک برای جریان بالا کافی است عرض مناسب برای ترک بسته به جریان در نظر گرفته شود. در صورت کافی نبودن می شود از دو لایه بالا و پایین برای افزایش عرض استفاده کرد.در صورت کافی نبودن! می توان چاب سبز را از روی ترک برداشت و با اضافه کردن قلع به قطر مناسب رسید.با خدمات #طراحی #برد #مدارچاپی در خدمت شما خوبان هستم.09305667903
به بابا گفتم: تو زندگیم با هر مردی معامله کردم پشیمونم کرد.
گفت: حتی با من؟
گفتم: پدر و دختری که معامله نداره.
گفت: بیا با من معامله کن ببین چجوریه.
گفتم: پدر و دختری معامله نداره.
گفت: اگه تکلیف نبود بدون تو نمی‌اومدم.
گفتم: برگشتی از سفرت هیچ تعریفی نکن.
گفت: حلالمون کن.
گفتم: خودم اشتباه کردم.
گفت: پویا می‌خوام.
گفتم: نیست. دیگه تموم شد.
گفت: پویا!
گفتم: گریه نکن. بسه! بابا برمی‌گرده فردا.
گفت: پویا!
گفتم: تمومش کن. کافیه.
گفت: گلوم درد می‌کنه. آب!
باز
دیروز روز تولدم بود.
پارسال این‌موقع‌ها بسیار خوشحال بودم و در جشن تولدم دقیقا احساس می‌کردم خوشبخت‌ترین آدم روی زمین هستم.
امسال این‌روزها بیش از هرزمان دیگری احساس تنهایی می‌کنم. بیش‌تر از هرزمان دیگری احساس می‌کنم چقدر هیچ‌کسی شبیه به من نیست.
دوستانم برایم در یک کافی‌شاپ جشن تولد گرفتند، دو روز زودتر از تولدم، چون عقیده داشتند بعدا وقت نمی‌شود.
برگزار کردن آن جشن برای آن‌ها نوعی رفع تکلیف بود، دقیقا رفع تکلیف. هم جشن گرفتنشان،
امروز یک شنبه‌ست و بازم نرفتم. الان یک ماه و یک روزه که اینجائم. فک کنم فردا برم.
صب شهر کار داشتم و آژانس صدا زدم که برم. دانشگاهمون تو شهرکه و به جز ترمِ یک، بقیه ی ایامِ اینجا رو شهرک زندگی کردیم. فاصله ی شهرک تا شهر تقریبا 8-9 کیلومتره.
وسط راهم به شهر که بودم، حس کردم یه چیزی غیرطبیعیه. نگا کردم دیدم جوراب پامه با دمپایی! کفشمو واکس زده بودم ولی فراموش کرده بودم بپوشم. عجب. لباس های نسبتاً رسمی، با دمپایی، به سمتِ مرکزِ شهر. البته جورابامو در آ
دیروز تولدِ قمری‌م بود ... یکمِ شعبان :))
می‌خواستم یه پست راجع به تولدم بذارم که دیگه نذاشتم :))
دیروز تا عصر به بطالت گذاشت متاسفانه ولی بعد پا شدم برا خودم کاپ کیک پختم؛ بدترین کاپ کیکِ تاریخ رو پختم ولی مهم نبود واسم؛ چون قرار نبود به این دلیل تولدم مبارک نباشه!
یه شمع گذاشتم روی کیک و روشنش کردم، مامان و علی اومدن و گفتن: آرزو کن؛ آرزو کردم و شمع رو فوت کردم و بعد اونا کُلی واسم دست زدن :))
من همیشه سعی می‌کنم روزِ تولدم به مفیدترین و شادتری
خودم رو رها کردم و از میدان زندگی خارج شدم.از بیرون به خودم نگاه می‌کنم،بدون هیچ تعصب و سوگیری خاصی.سختِ اما همه‌اش برای پیشرفت خودمِ.یک سری راه‌های نرفته و کارهای انجام نشده اطرافم رو شلوغ کردند.مثل یک عالم پرونده می‌مونن،پرونده‌هایی که کف این اتاق رها شدن و به عمد نادیده گرفته می‌شن.یکی از اون‌هارو از روی زمین بر می‌دارم.پرونده‌ی یک کار ناتمام هست.به عنوان یک آدمی که "من" نیستم بهش نگاه می‌کنم.اوضاع خیلی بد نبوده و جا برای پیشرفت وجو
من را دوست داشته باش؛در امتدادِ زمان،از شکوفه بارانِ درخت هاتا عرق ریزانِ گل هااز خش خشِ زرد و نارنجی ها زیرِ قدم هایِ دخترکان عاشقتا نفس هایِ گرم پسرک رویِ دستهایِ از سرما قرمز شده معشوقش...من را دوست داشته باش؛اندک و فراوانش مهم نیست،من را در گذران فصل هاهمچون روزِ اول دوست داشته باش...با هر بوسه ؛حسی شبیه اولین بوسه را تویِ رگهایت حس کنو با هر بار دیدنمبازفکر کنکه معشوقت حتمااز جایی جز زمین آمده...من را دوست داشته باش؛در امتدادِ شبهایِ طول
زنان محبوب و جذاب، به خودشان احساس خوبی دارند. روانشناسان بزرگ معتقدند در مرحله ی اول، زنان باید احساسات منفی را که به خودشان دارند بشناسند.
احساسات منفی در عمق ضمیر ناخودآگاه یک زن، دفن و موجب می شود که او، احساس کند نمی تواند رابطه ی خوبی با همسر و اطرافیان داشته باشد.
رایج ترین احساسات منفی درباره ی خود عبارت اند از: احساس بی ارزشی ،محبوب نبودن و عجیب و زشت بودن و نالایق بودن و جذاب نبودن، که زنان با داشتن این احساسات منفی درباره ی خود، یک
دیروز تولدِ قمری‌م بود ... یکمِ شعبان :))
می‌خواستم یه پست راجع به تولدم بذارم که دیگه نذاشتم :))

دیروز تا عصر به بطالت گذاشت متاسفانه ولی بعد پا شدم برا خودم کاپ کیک پختم؛ بدترین کاپ کیکِ تاریخ رو پختم ولی مهم نبود واسم؛ چون قرار نبود به این دلیل تولدم مبارک نباشه!
یه شمع گذاشتم روی کیک و روشنش کردم، مامان و علی اومدن و گفتن: آرزو کن، آرزو کردم و شمع رو فوت کردم و بعد اونا کُلی واسم دست زدن :))

من همیشه سعی می‌کنم روزِ تولدم به مفیدترین و شا
امروز، داشتم می مُردم. اما تو نبودی. 
امروز، همون طور که صدای بوق ممتد از توی سرم قطع نمی شد و آدم ها، فقط سایه های سیال و سیاهی بودند که جلوی نور رو گرفته بودند، دنبال تو می گشتم؛ می خواستم بلند شم و پیدات کنم و بهت بگم که خوبم، که نگرانم نباش، اما یادم میومد که تو نیستی، که نمی دونی افتادم روی زمین و دست هام، پاهام، سرم، کمر و شکمم ورم کرده و تک به تک، دارن خاموش می شن. تو نبودی که بخوام به خاطر تو، بلند شم. نبودی و این نبودنت فقط، دلسرد ترم کرد.
 
تابستون بود که تربیت 1 برداشتمباید تابستون صبح اول صبح از رخت خواب دل میکندم و میرفتم دانشگاه گاهی انقدر خلوت بود دانشگاه که میترسیدمدانشکده تربیتم ته دانشگاه بود  انگار که تو بیابون بود گاهی میشد صدای سگ شنید..میخواستم بهترین باشم. برا همین اگه یه دور نرم دویدن بود و یه دور پیاده روی من همشو تند میدوئیدم چون من مربی گری داشتم به اونا نمی گفتم ولی پیش خودم بهش فکر میکردم که من بهترمو خب دوئیدن زیاد اول صبح باعث میشه طعم خون توی دهنت حس کنی..
من تحمل نداشتم ماندن در آن فصل را..نفهمیدم چه شدفصلی بود از سکوتت..غم از چشمانت میباریدآن فصل برایم رخ داد ولینفهمیدم معنی اشراانگار پاییز ،برگها نریزندهمه فکر کنند حالِ درختان خوب استو..از ریشه بزند....من در انتها ی فصل صدا زدم باران را....خدا جاری کرداز صدایِ چشمانِ بی تفاوتت!....و تو نخواهی فهمید که منم لبریز از سکوتم..و در این فصلقلبم را گذاشتمو رفتمتا با خُدا درد ودل گویمو بپرسم از روزِ آخرِ فصلی آکنده از بی تفاوتیِمرامِ پاییزی! 
من نمیفهمم
می‌روم سرکار و حقوق بخور و نمیرم را در سیصدُپنجاهُ اندی روز سال جمع می‌کنم ، تا چند روز از سال را بروم و کشورهای مورد علاقه‌ام را ببینم ، و به درک که پول ما ارزشی ندارد و عوارض خروج از کشور هر دفعه دوبرابر دفعه‌ی قبلو این صحبتا ، من سیصدُپنجاهُ اندی روزِ سال را جان میکنم و ان‌وقت هنوز مسکو و پراگ و گلاسگو و وین را ندیده باشم؟؟ برای سفر هم منتظر هم‌پا و هم‌سفر و اینجور "هم"های دست و پا گیر نمیمانم ، خودم را برمیدارم و میروم که تنهاییهایم را ب
 
قاعدتن بعد از نمازِ صبح کِ خوابت نَبَرد باید بنشینی دعا بخوانی یا قرآن تلاوت کنی تا از سفره ی پهن شده ی روزی خورده نانی برای روزِ پیشِ رو عایدت شود؛
 امروز سحر را اما نشستم بِ گوش دادنِ سازِ تهمورسِ پور ناظری؛
چشم هایت را کِ ببندی در پشت پلک هایت می بینی کِ در لا بِ لای صدای بالِ فرشتگان کِ از دامانشان نقره می پاشند سحر هنگام بر روی سرِ گنجشک های ذکر گو، صدای ساز تمامِ ذراتِ عالم را بِ رقص در آورده است، رقصی سِحر آمیز و نیمه روشن...!و هنگامی کِ
امروز روزِ سبک کردن سیستم از هر چیز اضافی بود، عکس، فیلم، برنامه و آهنگ! همین طور که به عکس ها نگاه می کردم، یا با دکمه Delete جواب رد به سینه اونها می زدم و یا با دکمه سمت راست می رفتم سراغ عکس بعدی! یه سری از تصاویر، تصاویری بودن که به هر نحوی سال های گذشته ازشون خاطره داشتم، حالا یا تصویر زمینه بودن، یا کسی برام فرستاده بود و یا روایتگر یه خاطره بود و یا حتّی تصاویر شخصی بود که دیگه نیازی به بودن اونها احساس نمی کردم و اون جذّابیت سال های قبل رو ب
اگه دسته بندی فیلم ها را یادتونه باشه، بعضی فیلم ها خوبن، بعضی ها حال خوب کن، و دسته ی سومِ کمیاب، هم خوب و هم حال خوب کن. فیلمی که الان میخوام معرفی کنم رو شک دارم که بین دسته دوم یا سوم قرار بدم."ترمینال" با بازی دلنشین تام هنکس و کارگردانی استیون اسپیلبرگ، یک فیلم درام، کمدی و رمنسه که امتیاز خوبِ 7.3 رو توی IMDb گرفته.
داستان از اونجایی شروع میشه که "وکتور" از کشور کِرکوژیا نامی وارد فرودگاه نیویورک میشه ولی در مدت پرواز توی کشورش انقلابی رخ مید
دیشب رفتیم Once Upon a Time in Hollywood رو دیدیم توی سینما.
 
حقیقتش، فیلم کایند آو تاریخی، بامزه، طنز، و گاهی هم خشن و ترسناک بود.
درباره زندگی یه هنرپیشه هالیووده که خیلی ضعیف و ترسو هست، الکاهالیک هست،
در عوض یه دستیار مانند داره (برد پیت)، که خیلی قوی، آروم، سکسی، دوست داشتنی، و پسر بسازی هست.
شخصیت این پسر دستیاره، همین کلیف بوث، مثل شخصیت الکس یولیش خواننده المانیه.
همون که صدای کلفت داره.
مرموز، باشخصیت، آروم، ناز، سکسی،
سکسی بودن پسرها به تیپ و ق
عیب های پکیج دیواری 
مشکل: آب مصرفی مناسب ولی سیستم گرمایش کار نمیکند. 
1- خرابی پمپ در نوع تک مبدله
2- خرابی یا گیر کردن فلوسوئیچ
3- بازماندن سوپاپ بای پس در نوع تک مبدله
4- خرابی شیر سه راهه در نوع دو مبدله
پکیج دیواری آبگرم انفجاری روشن می شود:
1- تنظیم نبودن فاصله الکترود جرقه زن و مشعل
2- تنظیم نبودن فشار گاز
3- خرابی دودکش
4- ضعیف شدن جرقه ( عوامل ضعیف شدن جرقه : 1/ضعیف شدن برق شهری2/ ضعیف شدن ترانس جرقه زن 3/نشتی برق یا برق دزدی4/اکسید شدن الکترود جر
خب، امروز 2 شنبه، 1 مهر ماهِ سالِ 98...
اولا که ورودِ پاییز رو تبریک میگم :)
امروز به شدددت روزِ پیچیده ای بود.
فکر کنین برنامه ای که به ما دادن، با برنامه ی کلاس کنکور هامون متفاوته!
یه سری از بچه ها کلاس کنکورِِ مدرسه رو میریم و یه سری نه...
همین باعثِ دردسر شده.
مثلا امروز زنگ آخر حسابانِ کنکوری داشتیم. ولی تو برنامه بود مدیریت خانواده :/
بعد منم نه جزوه برده بودم نه تکالیفشو...
خلاصه که خیلی ضایع بود.
به همین منوال، برای فردا 2 زنگ گسسته و هندسه داری
 
کسی که باورت دارد
یک قدم جلوتر از کسی است که دوستت دارد
دلم از نبودنت پر است
هر روز خاطراتم را الک میکنم و جز دلتنگی تو چیزی برایم نمیماند
نه تو آمدی
نه فراموشی
خیالی نیست
من کوه میشوم و پای نبودن هایت میمانم
اما ای کاش میدانستی بی تو تمام لحظاتم رنگ پاییزند
امروز صبح یک دستگاه اتوبوس مسیر تهران_گنبد به دره سقوط کرده و ٢٠ هموطن کشته شده اند. عرضِ تسلیت.
دیروز هواپیما. روز قبلش حادثه ی کرمان. روز قبلش شهادت سردارِ دلها. 
و امروز شهادت حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) و آغاز دهه اول فاطمیه و سالگرد قیام خونین مردم قُم.
تسلیت.تسلیت. تسلیت.
+البته که خدا روزی رسانه ولی 175 روز از 365 روزِ کار ما به خاطر ماه مبارک رمضان و ماه های محرم و صفر و دو دهه ی ایّام فاطمیه و حدودا 15 روز هم شهادت ائمه اطهار (ع) و 14-15 خردا
از سفر یزدِ تابستون‌م ننوشتم تا نتیجه‌ی کنکور بچه‌ها قطعی بشه. همین الآن به‌م خبر دادن که نتیجۀ نهاییِ تاثیر مدال‌شون رو پیامک کردن براشون. هوووف... واقعن این مدت یه قسمت بزرگی از ذهن‌م درگیر بود. خداروشکر همه‌شون چیزی رو که می‌خواستن قبول شدن. مکانیک و هوافضا و فیزیک و علوم‌کامیپوترِ شریف و پزشکیِ شهید بهشتی. همین الآن به دونه‌دونه‌شون زنگ زدم و تبریک گفتم و یه‌کم با هم گپ زدیم. جمع‌مون دوباره تا چند روزِ دیگه جمع می‌شه. مصطفا و
من پُرم از خاطرات و قصه‌ های کودکی این که روباهی چگونه می‌فریبد زاغکی! قصّه‌ی افتادنِ دندانِ شیری از هُما لاک‌پشت و تکّه چوب و فکرهای اُردکی! قصّه‌ی گاو حسن، دارا و سارا و امین روزِ بارانی، کتابِ خیسِ کُبری طِفلکی! تیله‌بازی در حیاط و کوچه و فرشِ اتاق! بر سرِ کبریت و سکه، یا که درب تَشتکی! چای والفجر و سماور نفتیِ کُنجِ اتاق مادرم هرگز نیاورد استکان بی‌نعلبکی! داستانِ نوک طلا با مخمل و مادربزرگ! در دهی زیبا که زخمی گشته بچه لک‌لکی! هاچ زنب
 
 
نمی دانم در این مورد چند بار خواهم نوشت. ناخن هایم را لاک صورتی زدم و منتظرم خشک شوند تا وسایل سفر فردایمان با مهربان را آماده کنم اما ذهنم در گیر است از خودم می پرسم چه شد رابطه ام تمام شد در موقعیتی به اصطلاح اوج دروغین! آدمم کجاست؟ روی مبل زرد رنگ دراز کشیده و زل زده به سقف؟ یا خیالش راحت است و به کارهایش می رسد؟ ته دلش هم یک انگشت وسط نشان دنیا میدهد و می گوید دیدی با تهمت و چهار تا لیچار پروندمش!دنیا با من خوب تا کرد و مهربانم را آورد به زن
 
کافی نبودن موجودی چک
در این مطلب قصد داریم تا بهترین راه حل را در صورت کافی نبودن موجودی چک خدمت شما عزیزان ارائه دهیم
تا در صورت مواجهه با چنین مشکلی، متضرر نشوید!
 
در صورتی که شما به عنوان مثال چکی به مبلغ 40 میلیون تومان در اختیار داشته باشید
و با مراجعه به بانک به شما گفته شود که تنها 20 میلیون در حساب موجود بوده
و این میزان کمتر از مبلغ چک شما می باشد، در این صورت شما چه اقداماتی را انجام می دهید؟
 
 
در اکثر مواقع افراد یکی از دو راه زیر ر
   ای ماهِ من کجایی  ؟ با ما  چه بیوفایی !
   در خاطرم رَقَم خورد  ، آن روزِ آشنایی
   در دامِ غم  فِتادم ،  بر دل غَمَت نهادی
   خَم کرد  قامتم  را  ،  آه از شبِ جدایی
 
                                             شاعر معاصر : داوود جمشیدیان ، متخلص به سِتین
1-عدم وجود مخزن آب اختصاصی برای روستا.
2-عدم وجود سیستم لوله کشی آب در قسمتی از روستا
3-کمبود امکانات بهداشتی در روستا.
4-نداشتن دارو.
5-نبودن سطل زباله در سطح روستا.
6-عدم وجود مدرسه ابتدایی و راهنمایی،دبیرستان در روستا.
7-قطع برق در روستا در اکثر،مواقع به دلیل ضعیف بودن ترانس برق و کمبود آن در روستا.
8-عدم رونق کشاورزی در روستا به دلیل بی آبی.
9-کمبود تیربرق در روستا.
10-کمبود چاه های مورد استفاده برای کشاورزی .
11-ریزش قنات موجود در روستا.
12-نبودن دکل
غرق در افکار خود در بیکراندلخورم از حال و روزِ حاکمانرفته اند دنبال ثروت مانده امغرقِ تردید و حواشی های آندل سپردم دست نااهلان ولی،شد خیانت پاسخم از سویشانداده بودند وعده ی خدمت به خلقکرده بودم باور آن را دوستانبا صداقت اهلِ باور بوده امشد ندامت حاصل تعریفشانعدّه ای هم پاک و خوب و سالمندنیست حرفم رو به خوبان بیگماندر پشیمانی تمامِ لحظه هابوده اند آتش ندیدم هُرمِشانشد کنون رو دست‌ها از سوی حقبرده بیت المال را غارت کنانظاهراً اهل دیانت بو
چند وقتیه که مسئله های مختلفی ذهنم رو هی درگیر میکنناز بودن خیلی  از آدم های جدید تو زندگیم و از نبودن خیلی های دیگهدلتنگی ها و بغض کردن های زیادبی حوصلگی و بی انگیزگی برای درس و دانشگاه و تموم کردنشترس از جدا شدن و دل کندنترس از یه آینده نامعلوم که حوصله ساختنش نیستترس از شنیدن حقیقت!قایم شدن پشت نقاب های مختلفهمه و همه و خیلی چیز های دیگه باعث شده که این روز ها بی حوصله تر بشمحتی نبودن کسی که بخوام راحت و بی پروا باهاش صحبت کنم راجب ترس هام
✨ مناجات با امام زمان(عج) 
دستم بگیر، دلبرا ! شده ام بی تو،من "حقیر"
غفلت گرفته مرا، در بند دنیا....شدم "اسیر"

با هر دو دستِ پرُ گُنهم آمدم....گداییت!!
تا با هر دو دستِ خود بدهی به این "فقیر"

من سائلم ، نشانیِ درگاهِ تو کجاست؟
خواهم نشینم،به راهِ تو...نگاهم کنی "امیر"

آرام نمیشود،چه کنم؟ دل ، بیقرارِ توست
قدری برس، تو به حال و روزِ این"صغیر"

من...من...نه عزیزا...فقط تو مطرحی!
این، یک منِ ناچیز را از خودم "بگیر"

دارم به سر.....روز و شبم را هوایِ تو
من بد، ولی
نکات آموزشی  
عوامل بد خطی دانش آموزان
الف) گرفتن شست و دور بودن خیلی زیاد نوک قلم از انگشتان و صحیح نبودن جهت کاغذ و درست نبودن جهت حرکت قلم اتفاق می افتد.
ب) راست نویسی بیش ازحد: عواملی مثل بسیار دور بودن بازو ازبدن وبسیار نزدیک بودن انگشتان به سرقلم - هدایت قلم به تنهایی توسط انگشت سبابه – نا صحیح بودن جهت  کاغذ در ایجاد آن موثر می باشد.
پ ) پرفشار نوشتن که بر اثر فشار دادن بیش از حد انگشت سبابه و استفاده از قلم نا مناسب
ت ) کم رنگ نویسی بیش از
 
 
 سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد، گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود... مرثیه‌ای بر روزگار از دست رفته میخوانم، بر جوانی به غصه گذشته، به شبهای تنهایی حیرت حرام‌ شده، بر این راه راه غبارآلوده نوحه میخوانم، بر فانوس‌هایی که از اشک شمع کور شده‌اند، از چه بگویم، از هیچ میگویم از هیچی که همیشه با من است، از جدالی که درون من است، از شعله‌ای که تاب و توان وجودم را به یغما برده است، از چه میگویم، از آرزوی بر بادرفته میگویم، از صداقت هیچ میگویم، از
راستش کمتر از یک ساعت دیگر وارد پانزدهم می‌شویم و من بیست‌ودوساله می‌شوم...
ضربان قلبم عادی نیست... هیجان دارم، خیلی! آدم‌های زندگیم هرروز مهربان‌تر از دیروز می‌شوند... هوایم را بیشتر دارند و بیشتر دوستم دارند...
قلبم از هیجان عادی نمی‌تپد، چون فردا روزِ من است... فردا قرار است همه چیز خوب باشد... فردا همه تبریک می‌گویند و انگار همه بیشتر از روزهای پیش به یادم هستند... انگار فردا روز زهراست... نه یک روز عادی! 
امسال بالاخره سورپرایز شدم، به معن
بعد مدت‌ها باز جلو روم یه در می‌دیدم. باید دستامو می‌بردم بالا و در میزدم. ولی تنها کاری که کردم فکر کردن به تردید و دودلی‌هام بعد از این همه وقت بود که دست از سرم برنداشته بودن.که چرا هیچ وقت راحت دستم سمت در نرفت. شاید پشت در هنوزم اون صورت منتظرم باشه و منم منتظر حرفایی که باید میشنیدم. و حالا عجیبتر از همه اتفاقا دوباره دیدنش همراه یه بچه حتما برام جالب می‌شد. حداقل بعد یک سال و خورده ای. تو این فکرها بودم که در باز شد. وقتی باهاش روبه رو می

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها